صبح بود
ساعت تقریبا 8
هوا ابری بود و باد سردی احوال ما را سوزناک تر کرده بود
باید از کوچه هایی میگذشتی تا به ایستگاه برسی
کوچه اول را رد کردی
به دوم که رسیدی , چند پسر جوان را دیدی که با فاصله از هم ایستاده اند
یقین منتظر کسی یا چیزی بودند
کوچه خلوت بود
از جلویشان که رد می شدی صدای خیره شدنشان را که می شنیدی
دلت را باید بند به خدا میکردی !
چند قدم که می گذردی , یکی گفت : "چطوره سه نفری بریزیم سرش ؟ کاری نمیتونه .. "
دلت که هرّی ریخت , گوشهایت هم انگار کاراییش را از دست داد !
از کلیدی که از اسرار تلویزیون یادگرفته بودی استفاده کردی
آیت الکرسی خواندی و قدم ها را با شتاب بیشتر برداشتی !
ظهر که از حرم برگشته بودی و استراحت می کردی با خودت گفتی :
"کــاش کوچه ما هم علی خلیلی داشت "
درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو.
در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است.
دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بربالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را بازکرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد.
دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس رویدیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا.