خودم دیدم
هیچکس نتوانست کاری کند
خدا نظاره می کرد
فرشتگان اشک می ریختند
وشیطان روی برمی گرداند
وقتی خانه ام خراب شد
دستان من یخ زده بود
وکودک چندماهه ام گلو بریده بود
کسی نمی داند خانه خرابی چیست
این قصه نیست
افسانه نیست
تنها موجوداتی تفنگ دارند و
موجودات دیگری هیچ ندارند
ازاین به بعد
خدا این جهان را رها می کند
وبا فرشتگانش به جهان دیگری خواهد رفت
وجهان چنان خواهد شد
که همه آرزوی جهنم کنند
این را هابیل در آخرین لحظه به قابیل گفت ورفت ...
محمود درویش
- ۹۳/۰۴/۲۵