برای عروسیاش علاوه بر میهمانان، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا (س) مینویسد و به ضریح حضرت معصومه (س) میاندازد؛ شب حضرت زهرا (س) را در خواب میبیند که به عروسیاش آمده؛
شهید مصطفی ردانی پور به ایشان میگوید: «خانم! قصد مزاحمت نداشتم؛ فقط میخواستم احترام کنم».
حضرت زهرا (س) پاسخ میدهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟!».
شهید دیگر تا صبح نخوابید؛ نماز میخواند؛ دعا میکرد؛ گریه میکرد؛ میگفت من شهید میشوم.
دوستش گفته بود این همه گریه و زاری میکنی؛ میگی میخوام شهید بشم دیگه زن گرفتنت چیه؟
جواب داد: «خانمم سیده؛ میخوام اون دنیا به حضرت زهرا (س) محرم باشم. شاید به صورتم نگاه کنه!».
امام خطبه عقدشان را خواند.
مصطفی گفت: «آقا ما را نصیحت کنید».
امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: «از خدا میخواهم که به شما صبر بدهد».
تازه سه روز از عروسیاش گذشته بود که دست زنش را گذاشت تو دست مادر، سرش را انداخت پایین و گفت:
«دلم میخواهد دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم آرام و بیصدا رفت منطقه».
بدون عمامه، بدون سِمت، مثل یک بسیجی، اولِ ستون راهی عملیات شد...
و برای همیشه پر کشید؛ همان طور که آرزو کرده بود پیکر پاکش هرگز پیدا نشد...