جامدادی ام را که باز می کنم
قلم ها عین ویترینهای متحرک می چرخند
مثل همیشه مداد بی روحم را بر می دارم
می سوزند
حتی آن ریز پاکن که کنجی گزیده
بس کن روان نویس !
با دل گرفته روانم چه کار ؟
من و این سیاهی مداد بعثتم می رساند
اگر افکارم را لباس بپوشانم ...
=========
قصه قصه حبّ است
وقتی تمام زندگی انسان بعد از خدا یک دوست باشد
و آن هم دوستی همسنگ تو
قصه ,قصه فرهاد نیست
افسانه مجنون نیست
قصه لرزیدن قلبی و چکیدن اشکی است
قصه , قصه ی غریبی است با یک آشنا
میان این همه غریبه ها ....
حرمان هور131
پ ن : کمک کن که بدانم ؛ بتانم ؛ بمانم ...
یا میم حِ میم دال
ادرکنی !