صبح بود
ساعت تقریبا 8
هوا ابری بود و باد سردی احوال ما را سوزناک تر کرده بود
باید از کوچه هایی میگذشتی تا به ایستگاه برسی
کوچه اول را رد کردی
به دوم که رسیدی , چند پسر جوان را دیدی که با فاصله از هم ایستاده اند
یقین منتظر کسی یا چیزی بودند
کوچه خلوت بود
از جلویشان که رد می شدی صدای خیره شدنشان را که می شنیدی
دلت را باید بند به خدا میکردی !
چند قدم که می گذردی , یکی گفت : "چطوره سه نفری بریزیم سرش ؟ کاری نمیتونه .. "
دلت که هرّی ریخت , گوشهایت هم انگار کاراییش را از دست داد !
از کلیدی که از اسرار تلویزیون یادگرفته بودی استفاده کردی
آیت الکرسی خواندی و قدم ها را با شتاب بیشتر برداشتی !
ظهر که از حرم برگشته بودی و استراحت می کردی با خودت گفتی :
"کــاش کوچه ما هم علی خلیلی داشت "